رادین رادین ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

پسرم تمام وجود و هستی من

هفته 32

سلام سلام صد تا سلام به فندوقم عشقممممممممم چطوری مامان؟؟؟هفته 32 هم به سلامتی گذشت هووووووورا حال من که عزیزم زیاد تعریفی نداره درد لگن خیلی زیادی دارم دلمم درد میکنه دیگه مامان سنگین شدم راه رفتن و پاشدن واسم سخت شده رسمآ اردک وار راه میرم اما با تمام این وجود خوشحالم که تو رو دارمت و حست میکنم شبا که میخوام از تخت بیام پایین دیگه میخوام گریه کنم راستی شبها تا صبح بیدارم و این خیلی عذابم میده اما این چند ساعتو فقط به تو فکر میکنم به آینده به اینکه دوست دارم چطور پسری بشی خیلی به لحظه ی زایمانم فکر میکنم بعضی وقتها پا میشم میرم تو اتاقت و کلی به وسیله هات نگاه میکنم گهوارتو که نگاه میکنم همش حسرت میخورم میگم کی میشه این گهواره بیاد بغ...
24 ارديبهشت 1393

هفته 31

سلام مامانی خوبی؟وروجک مامان حسابی جات تنگ شده ها خودتو همش قلمبه میکنی گوشه شکمم ...شکم من هنوز کوچیکه مامانی خیلی ناراحتتم هفته 27 که رفتم سونوگرافی تو 933gr بودی خیلی کوچولویی پسرم دکتر واسم لیدی میل نوشت مثل شیر خشک میمونه در اصل شیر خشک ماماناس دو سه بار خوردم  اما بعد کلی تحقیق کردم...با چند تا دکتر اطفالم مشورت کردم نظر بدی روش نداشتن تو رو توپولو میکنه اما .....شاید باعث شه بعدا یه سری مشکلاتو حساسیتا رو بگیری منم ترجیح دادم نخورم و با چیزای طبیعی سعی کنم وزنت بالا بره پسرم ...هفته 31 هم تمام شد خیلی خوشحالم که داره زود میگذره دلم میخواد زودتر این چند هفته بگذره 3 روز پیش رفتم دکتر قلب از اول بارداری ضربان قلبم بالا رفته ب...
17 ارديبهشت 1393

هفته 30

سلام مامانی  به سلامتی هفته 30 رو با هم پشت سر گذاشتیم خیلی خوشحالم که تو رو دارم ... چیزی نمونده بیای بغلم فقط 9 هفته دیگه خیلی دلم میخواد ببینم چه شکلی هستی امیدوارم سالم باشی پسرم هر روز و هر شب دارم  واست دعا میکنم امشب دیگه اتاقتو کامل چیدم  امیدوارم خوشت بیاد یکی یه دونه ی من الانم گوشه دلم قلمبه شدی و با تمام نیروت داری فشار میدی اینو بدون عزیزم تا وقتی زنده هستم ازت مراقبت میکنم و پشتیبانتم تو تمام وجود منی عاشقتم پسر گلم خیلی دوستت دارم لحظه شماری میکنم واسه دیدنت بووووووووووس مامانی ...
10 ارديبهشت 1393

مثبت شدن بیبی چک (به زندگی ما خوش اومدی عزیز دلم)

خوب مامانی این روزا اسم تو آلوچه ی مامانو باباس قربونت برم که پسر قوی من هستی و اینقد تازگیا محکم لگد  میزنی میخوام واست از اولین روزی بگم که فهمیدم مامان شدم اون شب 4 آبان ماه 92 بود من بابایی بیرون بودیم من شک کرده بودم که باردارم به بابا گفتم نگه داره تا برم از داروخانه بیبی چک بگیرم بعدم شام گرفتیمو اومدیم خونه وقتی رسیدیم بابا گفت بی خیال بیا شامتو بخور اما من دل تو دلم نبود رفتم بیبی چک رو تست کردم که دیدم وااااااااااای 2 تا خط شدنو از خوشحالی جیغ کشیدمو بابایی رو صدا زدم اصلا باورم نمیشد باردارم بابا هم از خوشحالی گریه اش  گرفت زنگ زد به مامانجون و عمه لاله و خبر خوش رو بهشون داد منم زنگ زدم به مامانم که کلی خوشحال شد فردا ...
7 ارديبهشت 1393

برای اولین بار....

سلام مامانی خوبی پسر گلم برای اولین بار تصمیم گرفتم برات بنویسم اومدم این وبلاگو برات ساختم تا تمام خاطراتمون ثبت بشه یکم دیر دست به کار شدم چون الان اواخر بارداریم هست دقیقا 29 هفته و4 روز که تو اومدی تو وجودم و من از این بابت بینهایت خوشحالم و هر روز که میگذره بیشتر دوستت دارمو میخوام زودتر بیای تو بغل مامانی        
7 ارديبهشت 1393