رادین رادین ، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

پسرم تمام وجود و هستی من

خاطره زایمان

1393/4/7 4:29
نویسنده : مامان الهام
7,243 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر خوبم امشب دیگه همت کردم بیام و برات از خاطره شیرین زایمانم بنویسم ...

قرار بود شنبه 31 خرداد برم پیش دکترم واسه فیکس کردن تاریخ زایمان در نظر داشتم زودتر از 4 تیر نباشه تا حداقل 38 هفتگیت پر بشه همه ی کارهامم گذاشته بودم واسه بعد از 31 خرداد میخواستم برم آرایشگاه موهامو کوتاه کنم و رنگ کنم و یه دلی از عذا در بیارم بعد از این چند ماه ...میخواستیم با سینا  بریم آتلیه چند تا عکس با اون شکم قلمبه بگیریم قرار بود زنگ بزنم خانم محمودی بیاد واسه تمیز کاری تا همه جارو تمیز کنه اماااااااااااااااا عصر روز 26 خرداد اومدم نشستم رو مبل تلویزیونم روشن بود حوصله ام سر رفته بود و با گوشیم تو نت  بودم داشتم با یکی از دوستام صحبت میکردم اول احساس کردم یه ترشحی ازم خارج شد  چون زیاد نبود جدیش نگرفتم اما چند دقیقه بعد همینجوری که نشسته بودم یهو حس کردم یه آب گرمی تا زانوهام اومد سری پریدم تو حمام تمام بدنم میلرزید یخ شده بودم فهمیدم کیسه آبم پاره شده وووووووووای یک عالمه آب ازم میومد هم خوشحال بودم هم ناراحت بیشتر از اون  ترسیده بودم نشستم کف حمام چون احساس کردم وایسم بیشتر آبهای کیسه آبم خارج میشه یه نگاه به دستم کردم گوشیم هنوز تو دستم بود سریع زتگ زدم به سینا اما اون ریجکتم کرد یهو دلم ریخت دوباره گرفتمش برداشت گفت خانوم تو جلسم تماس میگیرم باهاتون یهو یه جیغ زدم و گفتم حتما کاره واجبت دارم که ریجکت کردی باز گرفتمت گفت چی شده ؟؟؟؟؟گفتم کیسه آبم پاره شده سینا خیلی هول شد گفتم آروم باش چیزی نیست بچه تا 12 ساعت دیگه میتونه بمونه آروم بیا گفت باشه اما به 5 دقیقه نرسیده  بود که اومد خونه خیلی استرس داشت بیچاره خیلییییی....یکم آرومش کردم گفت زنگ بزن مطب دکتر چون مطبشو عوض کرده بود شماره جدیدشو سیو نداشنم خلاصه گفتم سینا کارتشو از تو پرونده ام بیاره هرچی زنگ زدم برنداشت عصبی شده بودم ..یهو یادم اومد که دوشنبه است و خانم دکتر عصرهای دوشنبه مطب نیست زنگ زدم زایشگاه بیمارستان و قضیه رو گفتم گفت کد فلان رو بگو برات وصل کنن دوباره زنگ زدم و کد رو گفتم وصل کردن اون طرف خط صدای یه خانوم جوون میومد یکم اطلاعات گرفت گفتم شاید دکترم نباشه مسافرت باشه گفت حالا بهشون زنگ میزنم گفت پاشو بیا بیمارستان گفتم میتونم یه دوش بگیرم گفت بهتره زودتر بیای اما من که کلی تو این چند ماه همش داشتم درباره بارداری و زایمان اطلاعات خودمو بالا میبردم میدونستم چیزی نیست خلاصه رفتم دوش گرفتم تو حمام بودم سینا گفت به مامانم خبر بدم گفتم بگو هنوز از حمام بیرون نیومده بودم که مامان سینا رسید خونه پرسیدم سینا مامانمه گفت نه مامان منه خلاصه تا اومدم بیام از حمام بیرون و کارامو بکنم مامانم و مرجان هم رسیدن دیدنشون واسم قوت قلب بود بعدش سریع کارامو کردم و سایل نی نی رو برداشتیم و رفتیم بیمارستان رسیدم پشت در زایشگاه از آیفون دیدم گفت بله؟؟؟ گفتم خانوم تماس گرفتم کیسه آبم پاره شده گفت مریض دکتر سلطانی هستی گفتم بله گفت خودت بدون همراه بیا تو وسایل هارو از سینا گرفتم و رفتم تو و درو بستم یه لحظه گفتم چه بد شد باهاش خداحافظی نکردم فکر نمیکردم دیگه ببینمش ناراحت بودم خیلی ..یه خانوم بهیار اومد جلو بغلم کرد یه ساک صورتی بهم داد گفت کفشامو در بیارمو یه جفت دمپایی صورتی که اون جلو بود بپوشم دمپایی ها برای پام تنگ بود چون پاهام خیلییییی ورم داشت و سایزش هم از 38 رسیده بود به 40 خلاصه پوشیدم منو برد اتاق لیبر... واسم اینجاها آشنا بود چون تو کلاسای بارداری که میومدم کامل زایشگاهو نشونمون دادن میدونستم اتاق درده وارد که شدم یه خانومی که هم سن و سال خودم میزد رو تخت اولی بود به من گفتن برم تخت وسط بهیار در ساکو باز کرد یه گان آبی با شلوار وکلاه در آورد و گفت بپوش و بخواب رو تخت یه خانوم دیگه اومد گفت سزارینی یا طبیعی گفتم سزارین ..بچه بریچه یهو گفت بخواب معاینه ات کنم وووووووووووووووای خیلی درد داشت گفتم خانوم من میخوام سزارین بشم گفت باید اطمینان پیدا کنم که بریچه خلاصه تمام شد و به بقیه همکاراش گفت معلومه بچه با پاس و رفت گفتن دکترت نیست گفته دکتر حقیقت عملت کنه اول میان واسه این خانوم (همون که میخواست طبیعی بزاد) بعدم تورو زایمان میکنن گفتم یعنی همین امشب گفت بله حتما یکی اومد آنژیوکت وصل کرد و یه چیزی رو کلاه نوشت و چسبوند و رفت وای که چقدر رگ گرفتنش بد بود تا چند روز جاش درد میکرد ....خانوم تخت بغلی داشت درد میکشید بعد از رفتن پرستارها و ماماها شروع به صحبت کرد داشت درد میکشید گفت دهانه رحمش 5cm بازه یه نگاه به گوشیم کردم دیدم 9.5 شب شده گفتم شاید این بخواد فردا بزاد داشتم واسش دعا میکردم که زودتر دهانه رحمش فول شه و دکترم بیاد از صدای دردها وناله هاش گریه ام گرفت همش میگفت غلط کردم منم دلداریش میدادم خیلی زود دهانه رحمش فول شد خداروشکر پیشرفت زایمان خیلی خوبی داشت دکتر دیگه اومد منم خیلی خوشحال شدم بردنش اتاق زایمان و ساعت 10.15 صدای گریه ی بچش اومد تموم موهای بدنم سیخ شده بود وخوشحال که تا چند دقیقه دیگه منم صدای پاره ی تنم رو میشنوم کار اون خانوم تمام شد دکتر حقیقت اومد بالا سرم گفت مشکلی نداری من سزارینت کنم گفتم نه ممنون میشم پاشدم همراهش رفتم داشت یه سری فرم پر میکرد گفتم اون خانوم که زایمان کرد کجاست گفت تو اون اتاق برو ببینش اگه میخوای منم از خدا خواسته سرم به دست رفتم بالا سرش نینیش دختر بود کلی بهش تبریک گفتم و حالشو پرسیدم اونم گفت خیلی دعات کردم چون همش التماسش میکردم برا بچم دعا کن سالم باشه بعدم یه پتو انداختم روش چون سردش بود و اومدم بیرون بهیار گفت برو دستشویی وبیا وقتی اومدم یه ویلچر جلوی در بود سوار شدم یه شنل گنده ضخیم انداختن رو شونم و بردنم به سینا زنگ زدم گفتم گفت پشت درم تا ببینمت از در پشتی بردنم و مامانم و خواهرم و مادر شوهرم و شوهر عزیزمو دیدم اونا با دکتر سلام علیک کردن و مامانم به دکتر گفت خانوم دکتر جون شما و جون دخترم خوشحال بودم خیلی... نه ترسی نه استرسی هیچی... مامانم وسینا بوسم کردن و خانوم دکترم در آسانسورو بست خیلی صمیمی بود گفت الهام اصالتا اصفهانی هستین گفتم بله....در آسانسورو باز کردن اومدم تو اتاق عمل اصلا سرد نبود بهش نمیومد اتاق عمل باشه یه خانومی کلی ازم سوال کرد ویه فرمو پر میکرد دکتر بیهوشیم که یه آقای 35 ساله میزد اومد جلو یه سری سوال کرد و گفت پس بیهوشی عمومیت میکنم منم قبول کردم یه آقای دیگه تختو اورد پایین و کمکم کرد بخوابم همون دکتر بیهوشی و اون آقای دیگه بالا سرم بودن یه دختر جونم یکم اونطرف تر صدای خانوم دکترو از اون اتاق میشنیدم  آمپول بیهوشیو تو دست آقای دکتر دیدم هنوز 1/4 ازش نگذشته بود که 2 ثانیه سرم گیج رفت و بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم شدیدا تشنم بود شکمم به شدت درد میکرد و میسوخت فقط میگفتم بچم سالمه؟صدای یه خانومی اومد گفت سالمه بعد صذای سینا رو شنیدم گفتم سالمه گفت الهام اینقدر خوشگل و سفیده صدای مامانم هم میومد گفت الهام خیلی خوشگله همونجا با همون حال بدم میخواستم بیوفتم رو زمین و سجده شکر به جا بیارم که سالمی عزیز دلم تو رو اوردن کنارم کنار تخت سینا گفت ببینش چشمامو کلی درشت کرده بودم ببینمت اما نمیتونستم تار میدیدم اما بازم یه جیزایی دیدم تو مثل فرشته ها خواب بودی همون لحظه بود که عاشقت شدمو  خدارو شکر کردم که همچین دسته گلی بهم داده  

پسندها (3)

نظرات (7)

مریم مامان آیدین
7 تیر 93 11:24
عزیــــــــــــــــزم مبارک باشه و الهی که همیشه شاد و سالم و سلامت باشه کوچولوی نازتون یاد خاطرات خودم افتادم خانومی و خدارو شکر که راحت فارغ شدین خیلی ببوس فندقتو
مامان الهام
پاسخ
مرسی مریم جوونم
مامی آرتین
7 تیر 93 12:19
سلام عزیزم خوبی؟خاطرات زایمان روتاتهش خوندم.وقتی به آخراش رسیدم میخواستم گریه کنم آخه یادزایما خودم افتادم.بازم خداروشکرکه صحیح وسالم اومدپیشت وبغلش کردی.ازطرف من ببوسش.
مامان حبه قند
7 تیر 93 20:09
وقتی میکن نی نی تون سالمه اینگار دنیا رو به یه مادر دادن. امیدوارم فرشته ات همیشه سالم باشه.
مامان الوچه
16 تیر 93 0:54
قدمش مبارک باشه الهی شکر که سالم تو بغلته
مامان الهام
20 تیر 93 20:48
الهام جون چه قشنگ نوشتی با خوندن متنت گریم گرفت یاد روز زایمان خودم افتادم عزیزم انشاالله همیشه فرشته کوچولوت سلامت باشه
مامان مژده
21 تیر 93 16:34
وايييييييييييييييييييييي مباركت باشه الهام جون به سلامتي ان شاءالله چقدر نازه پسرت عكساشو بازم برامون بذار
افسانه
15 مهر 93 12:15
سلام عزیزم.اتفاقی به وبت اومدم و از دیدن عکس های پسرت لذت بردم.نمیدونم شاید باور نکنی ولی وقتی خاطره زایمانت رو خوندم خیلی گریه کردم.نمیدونم چه حسیه که ادم گریه اش میگیره
مامان الهام
پاسخ
فداي تو افسانه جان خيلي لطف کردي